جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۸ مرداد ۲۸, دوشنبه

هر آنکس نان دهد فرمان دهد



در قدیم الایام زمانیکه شهر تا این حد وسعت نیافته بود اطرافیان به شهر نیامده بودند، خانه ها هنوز به سیستم سابق بود، هر فامیل متشکل از یک تعداد عظیم از افراد بود که فقط سرپرستی شانرا یکی از آنها که معمولاً پدر خانه بود به عهده داشت. پدر مکلف بود صبح ها به وظیفه برود و عصر ها با دستهای پر به خانه برگردد. دیگران در خانه مینشستند یا خانه داری میکردند یا هم مهمانداری یا به مهمانی میرفتند. دل ها از هر کینه و کدورت عاری بود. محبت و احترام و روابط در قدم نخست قرار داشت. همه گی تحت یک نظام مختص به فامیل خود زندگی میکردند در آن نظام شعاری وجود داشت که (هر کس نان دهد فرمان دهد) و آنهای که نان خور بودند فرد نان آور را واجب الاحترام میپنداشتند.
در آن زمان مسئولیت فامیل ها برمیگشت به مرد بزرگ خانه و خانم مسئولیت خانه داری و تربیه فرزندان را به عهده داشت. اما اکنون که عقربه های ساعت خلاف هم میچرخند همه چیز متحول شده اما به شکل منفی آن، جمیعت شهر بزرگ شده، خانواده ها مجبور هستند چندین فرد بخاطر فراهم کردن غذا به بیرون بفرستند یا خلاصه بگویم در یک خانه چندین نفر باید وظیفه داشته باشد و وظایف به مرد یا زن بستگی ندارد همه در کنار هم اشتغال وظیفه می نمایند و این رقم بالای از خانم ها را نیز شامل شده است. اما دیگر برعلاوه آنکه نان دهنده فرمان نمیدهد، احترامی که به نان آور مرد خانه وجود داشت به خانم خانه وجود ندارد.
مرد خانه صبح ها وقتر از همه بیدار میشد و قانون طوری بود که چون وی بیدار است باید همه از بستر های گرم خود برخیزند، به سفره صبحانه حاضر شوند. مرد وقتی وظیفه میرفت الی شامگاه که به خانه برمیگشت هیچ کس نمیدانست که وی برعلاوه کار رسمی چه کاری در بیرون انجام داده ممکن با دوست های خود با صدای بلند خندیده باشد یک نان خوب اماده شده را صرف کرده باشد هر روز به یک دو آرزو خود رسیده است. اما زمانیکه شامگاه به خانه میرسید خانه فضای سرد میداشت مبدا که کسی چیزی بگوید که خلاف میل اش باشد درین صورت خانه دگرگون شده و چند نفر زیر ضرب و شتم قرار میگرفت اگر هم چنین نمیبود یک پیشانی پر از چین اش برای همه کفایت میکرد.
حال که خانم باید وظیفه برود آن هم از دست روزگار از فرط مجبوریت پس باید صبح ها به تنهایی صبحانه بخورد، لباس های که روز قبل پوشیده بود را دوباره به تن کرده به وظیفه برود در محیط کاری صد چهره خوش یا ناخوش را تحمل کرده به شدت کار کند وقتی هم خانه برگشت باید خوش و سرحال باشد، کارهای خانه را مرتباً انجام دهد، وی هرگز اجازه ندارد که کمی از صداهای خسته خود را بلند کند اگر هم روزی بلند شد مهم نیست در فامیل چند نفری وجود دارد دیگر همه ازش متنفر هستند. ضمن اینکه واجب الاحترام پنداشته نمیشود شعار (هرآنکس نان دهد فرمان دهد) نیز برای او گفته نمیشود.



۱۳۹۷ اسفند ۱۵, چهارشنبه

معرفی کتاب بارون درخت نشین



بارون درخت نشین کتابی است نوشته ایتالوکالوینو با ترجمه فارسی مهدی سحابی که در سال 1363 در انتشارات نگاه کشور ایران به چاپ رسیده است. این کتاب حکایتی است از زندگی خانواده ای شاهی بنام بارون که متشکل از پدر و مادر، یک دختر بزرگ و دو پسر با خدمتگار و کشیش خانواده گی. خانواده نجیب و با شرف که به ارزش ها و تشریفات رسمی پایبند اند و همدیگر را به احترام گذاشتن به رسم و رسوم زندگی شاهانه دعوت میکنند حتی اگر به جبر باشد. درین میان یکی از وارثین اعتقاد به استقلالیت دارد، اعتقادی که باعث میشود تا زندگی کردن روی شاخ و میان برگ درختان را بر زندگی شاهانه ترجیح دهد. و رفته رفته به مکانی در آسپانیا میرسد که مردمان آنجا درخت نشین هستند و درخت نشینان در آنجا نشانه ای از تبعید شدن است
این پسر بارون کوزیمو نام دارد که از تحمیل نمودن افکار دیگران بر روی خود ابا میورزد از خانه فرار میکند و بر بالای درخت ها پناه میبرد. وی براین باور است که برای بهتر دیدن زمین باید از آن فاصله گرفت و در آن زمان به دانش نوینی دست میزند و با آن میخواهد هر در از قبل بسته شده را باز گرداند، میخواهد ارتشی بسازد و از آن طریق زمین و مردمان اش را آدم کند. او از درخت ها بالا میرفت و این کار وی طفلانه به حساب میامد در حالیکه میخواهد یک زمینه سازی برای آینده خود بکند و به اطرافیان و جهانیان خود نشان دهد که وقتی تصمیمی وجود دارد اراده ای برای عملی کردن آن نیز وجود دارد.
درین حال برادری کوچکتر از خود داشت که همواره قدم به قدم همرایی اش میکرد اما از ترس اینکه مبادا فامیل اش را از دست بدهد کوشش میکند تا با او همکاری کند اما رد پای برادر اش را تعقیب نکند.
کوزیمو در اوایل به شکار و ماهیگیری میپردازد، سپس برای مردم و اطفال هم سن و سال خود به قصه پردازی روی میاورد سپس ارتشی از همان بالا ها تشکیل میدهد مانند دوک بر آنها حکمروایی میکند پدرش نیز به توانایی پسرش و وارث خانواده خود خوش باور میشود و در همان بالای درختان شمشیر خانواده گی خود را به وی میدهد تا جز در وقت خدمت بر مردم آن شهر از آن استفاده نکند و او همان میکند که شایسته یک نجیب زاده است به دزدان دریایی حمله میکند و بعدا در بزرگترین جنگ ها و انقلاب کشور از افراد نخبه میباشد.
رفته رفته با گذر زمان مادر و پدر خود را به اثر بیماری های که عاید حال شان میگردد از دست میدهد، خواهر بزرگ شان ازدواج میکند و قرار میشود که این دو مسئولیت زندگی های خود را به عهده بگیرند اما ازینکه آنقدر بااراده خود پایبندی نشان میدهد که لحظه ای حتی بعد از مرگ مادر و پدر خود پا به زمین نمی گذارد تمام مسئولیت مالی و خانوادگی منزل را به عهده برادر کوچکش میگذارد.
اما با این همه حال کسی را دوست میداشته باشد که ویلتا نام دارد دختری سرکش و مغرور که از همسایه گان اش است و اولین روز های که به درخت بالا شده او را ملاقات میکند و برایش وعده میدهد که هر گز پای خود را روی زمین نمیگذارد بعداً او را برای دومین بار در دوره جوانی خود ملاقات میکند و آن زمانی است که دخترک؛ همسر پیر و سالخورده خود را از دست داده و دوباره به همسایگی شان روی آورده. اینجاست که خواننده وقتی نگاهی به نقش ها میاندازد حس میکند که یعنی زمان متوقف شده و وقتی به زمین مینگرد یعنی زمین کروی است و این ثابت میشود که هر چیزی روی زمین کروی گم کنی دوباره برایت باز میگردد ولی شاید در زمان متفاوت. دختر با اینکه میبیند وی هنوز هم بالای درختان است به این باور میرسد که تمام اش بخاطر عشقی است که کوزیمو نسبت به آن دارد و واقعیت هم همینطور بود مدتی باهم از شاخی بر برگی زندگی میکنند ولی دختر میرود به فرانسه و هیچ نشانی از خود نمیگذارد. از آن روز به بعد کوزیمو میکشند روز به روز پیر و سالخورده میشود اما هنوز هم تن نمیدهد تا از آن بالا ها پا به زمین بگذارد تا اینکه به بیماری دچار میشود حتی درین حالت نیز به زمین نمی آید برادرش طبیب و خدمتکار را بر بالای درخت میفرستد و روزی متوجه میشود که بر بلندترین درخت بالا شده است بدون اینکه کمی احساس از بیماری داشته باشد. درین زمان چرخبالی میاید و کوزیمو از ریسمان آویخه آن گرفته از روی اقیانوس ها میگذرد و از آن پس خبری از آن نمیشود این یعنی وی میمیرد و حتی نمیگذارد جسد اش زمین را لمس کند.







۱۳۹۷ بهمن ۲۰, شنبه

درد دل سگ گله

بچه که بودم مادرم همیش از دنیای انسان ها حرف میزد این کار و بکن آن کار را بکن آنها اینطوری میکنند ما باید اینگونه عکس العمل نشان دهیم خلاصه مادرم شده بود یک معلم خانگی که رایگان تدریس میکرد و من همیشه حرف هایش را پشت گوش میزدم. ما سگ ها باید بعد از مدتی کوتاهی از آغوش خانواده خود جدا شده و مستقل زندگی کنیم آنروز در زندگی من همچنان رسید و اولین روزی که بیرون از خانه به دنیای انسان ها قدم گذاشتم روز پر هیاهو بود در محلات پر تجمع که می رسیدم یک سنگ بزرگ یا کوچک طرفم پرتاب میکردن اگر خورد میبود با یک تکان خوردن درد خود را کنار میزدم ولی اگر بزرگ میبود با یک دو قولک کشیدن درد را عادی می ساختم اینرا بخاطری یاد کردم چون در همان روز اول برایم رحم نکردن و با سنگ بزرگی برایم حمله کردن در نهایت پایم زخم برداشت و تمام روز لنگان لنگان می گشتم. وقتی از خانه برآمده بودم فکر میکردم حرف های مادرم را در خانه گذاشته برآمده ام اما نخیر مادرم آنقدر با مهارت تعلیم داده بود که به مجرد زخم برداشتن ام این نصیحت اش بیادم آمد که "انسان ها موجودات بی رحم استن بر آنها ترحم مکن" بار دیگر که با جمعی از مردم دخیل شدم چند فریاد وحشتناک به گوش هایم رسید حس کردم بازهم میخواهند برایم حمله کنند اینبار خواستم غافلگیر نشوم و جف زدم بازهم جف زدم اما یک کسی سنگی برداشت تا پرتاب کند بسویش دویدم آنقدر که حاصلش یک پارچه از پتلونش بود که به هیچ درد من نمی خورد. درد دوری خانواده و درد زخم پایم بیچاره ام کرده بود در کنار زباله دانی نشستم همچنانکه از لعاب های چرب و سوخته کثافت ها که بهترین غذا برای همان لحظه بود خود را تغذیه میکردم به این فکر بودم که چگونه بتوانم مستقلانه زندگی کنم. درین زمان یک رمه ای از گوسفندان فربه با یک انسان که چوب و یک خریطه به دست داشت به سر زباله دانی رسیدند خوشحال شدم که میتوانستم یک جمع از چهارپا های مثل خودم را ببینم اما در بین شان انسان بود و من از انسان ها نفرت پیدا کرده بودم. گوسفندان فربه یکی پی دیگر دورادور من میچریدن دل گرسنه ام را که پشت گوشت لزیز شان آب میشد کنترل میکردم تا گرسنگی را تحمل کند. چوپان استخوانی از کنج خریطه خود بیرون کشید و بسویم پرتاب کرد به خوشحالی خیز زدم پای زخمی ام قات شد اما توانستم با دندان های خود استخوان را محکم بگیرم بروی دست ها مانده بودم و مزه مزه میکردم که متوجه شدم رمه در پشت چوپان به حرکت افتاده من که دیگر چاره ای نداشتم رفته و از گوشه خریطه چوپان کش کردم چوپان دور خورد اما حمله نکرد برعکس دست نوازش بر سرم کشید از ته دل خوشحال شدم و فریادی از خوشی سر دادم اما فکر کنم نفهمید من میخواستم ازو بخاطر استخوانی که برایم پرتاب کرده بود تشکر کنم ولی وی مرا با رمه اش یکی کرد و پاسبان گله اش ساخت, بازهم حرف مادرم به گوش هایم زمزمه شد " انسان ها ترا فقط برای منافع شخصی خود شان خواهند پذیرفت". من همه اینها را میدانستم اما بازهم ترجیع دادم ازینکه هر روز نان کثیف زباله دانی ها را بخورم بهتر است در مقابل وظیفه که انجام میدهم نان سالمتر تهیه کنم من هر روز یک بی رحمی جدید از انسان میدیدم مثلا وقت های که چیزی برای خوردن نداشت یکی از گوسفند های نازنین را سلخ میکرد اما من نمیخواستم مثل آنها شوم در حالیکه میتوانستم به راحتی به گوسفندان حمله کنم و از گوشت لذیذ شان مستفید اما صداقت را بر خواهشات نفسانی خود ترجیع میدادم.


برشی از وصیت نامه گوسفند نحیف


نحیف و لاغر بودن بسیار عالی است از زمانی که تولد شدم تا حالا اشتها خیلی خوب دارم ولی اصلا اضافه وزن نمیشوم میگویند در هر کاری خیر است و من خیر نحیف بودن ام را میدانم آن اینکه هر سال وقتی چوپان ما را رمه رمه جدا میکرد تا بخاطر مراسم قربانی که میان انسان ها مروج است ببرد از من صرف نظر میکرد چون انسان ها از گوسفند های فربه و گوشت و پوست دار بیشتر خوش شان میاید. یکبار کمی وزن گرفته بودم خیلی دلم می لرزید که نکند مرا نیز به رمه ای قربانی با خود به دیار انسان ها ببرند اما درست همان شد که حدس میزدم; چی خوب گفته اند از هر چه بترسید همان خواهد شد و از بخت بد من در آن قربانی من نیز در گله انتخاب شدم ما را به مسلخ بردند یکی یکی پای ها را می‌بستند و زیر چاقوی قصاب لح میکردند. کشتن گوسفند گلابی بسیار درد ناک بود بیچاره بسیار خورد سن داشت اما فربه بود وقتی با ریسمان میکشیدن اش جلو خود را به عقب حل میداد و با گردن پت مایوسانه طرفم نگاه میکرد که شاید مانع بردن اش شوم اما از دست من تنها کاری که میامد دعا میکردم تا خداوند مرا از چاقوی قصاب نجات دهد. همین شد که خواستم اما گوسفند گلابی با آنکه بسیار دست و پنجه زد نتوانست خود را نجات دهد در نهایت با چند پخ پخ کردن گوشت های لذیذ خود را در اختیار انسان ها قرار داد. اما من از آن بخت بد خود چانس آوردم و اینک ۶ سال میشود اندام نحیف و لاغر خود را نگه کردیم تا چاقوی تیز قصاب سرم را از تن جدا نسازد.

پسرم باید در زندگی محتاط باشی و نباید خودت فرصت سو استفاده خودت را برای اطرافیان ات مساعد بسازی.


۱۳۹۷ بهمن ۷, یکشنبه

بزرگترین درس پوهنتون

از مکتب که فارغ شد با اصرار های زیاد خود پدرش را بخاطر رفتن به پوهنتون قناعت داد. پوهنتون از نظرش فقط مکان تعلیمی بود چون رفتن به پوهنتون در میان فامیل هایشان سابقه نداشت تا از اوضاع احوال آن بیشتر بداند. بعد از یکسال آمادگی و سپری شدن امتحان کانکور که توانست چانس راه یافتن به پوهنتون را بدست بیاورد آن زمان خوشبختانه نامزد بود ولی متاسفانه که خواهر اش همان که همصنفی دوازده سال مکتب اش بود ازش جدا گردید در اوایل از وابسته گی به خواهرش رنج های کشید اما اینکه به مرور زمان به هم صنفی های خود نزدیکتر گردید دیگر تنها بودن و حامی نداشتن به یک عادت برایش مبدل گردید. بدون شک انسان ها به صحبت کردن با اطرافیان شان ضرورت دارند و عطیه همچنان برای رفع ضرورت خود با دختری که خودش را بسیار همرایش نزدیک میکرد دوست شد.
اگر چه تربیت خواهر اش همیشه در ذهن اش بود اینکه شخصیت انسان ها را میتوانیم در اولین نگاه حدس بزنیم و اولین نگاه آخرین نتیجه شناخت انسان هاست اما ازینکه دیگر میخواست از بند آن همه وابسته گی ها خود را برهاند ازین ذهنیت سازی خواهر اش فاصله گرفت و دختری که با یک نگاه در نظر اش خوب جلوه ننموده بود را به حیث دوست پوهنتون خود انتخاب کرد. رفته رفته دوستی ها و صمیمت ها بسیار نزدیک و نزدیکتر میشد تا اینکه عطیه خانم قفل هر رازی شخصی خود را برایش میگشود اما متوجه نمیشد که مخاطب اش چگونه با تمام زیرکی خود  محتاطانه صحبت میکند.
بعضی اوقات عطیه شک های را به دل راه میداد اما ازینکه آن دختر وی را به باور دوستی مثل خواهر رسانده بود، دوباره خود را سرزنش میکرد تا همچنین شک های را از فکر خود عبور ندهد یعنی به پاس دوستی که داشت میخواست حتی با خودش صادق باشد. اولین باری که مشکوک شد روز های بود که یکی از همصنف هایش از طریق همان دختر پیشنهاد دوستی میدهد اما چون عطیه نامزد بود رد میکند اما آن شخص بی ننگ مکرراً دختر را پُل میسازد آنچه که میان عطیه و آن دختر فقط شریک میشد سه تایی شده بود و عطیه از اینکه نمیخواست بالای دوست اش شک کند موضوع را با نامزد خود در میان میگذاشت و نامزد اش همواره تاکید میکرد که از آن دختر دوری کند چون همان دختر صادق نیست و کسی است که راز دوستی را برملا میسازد ولی عطیه نمپذیرفت و مدام دختر را بیگناه میشمرد. تمام آنچه نیکی از دستش بر می آمد برایش انجام میداد از نوشتن ورق های امتحان اش با قلم خود گرفته الی تقسیم کردن لقمه های دهن اش در حالیکه دختر بسیار با پروگرام و برنامه ریزی شده پیش میرفت نه در فکر دوستی بود نه هم صداقتی برایش مهم بود آنچه مهم بود کسب درآمد بود به هر طریق که توانایی اش را میداشت مثل فروش معلومات های دوستان برای آن پسر یا دیگر ها چی در مقابل پول نقد چی در مقابل چند گیک انترنت.
عطیه ساده لوحانه به آن دختر اعتماد داشت الی اینکه بعد از فراغت دختر با همان پسر بی ننگ نامزد میشود و هر گونه اعتماد میان دوست های پنج ساله میشکند و تمام شک های شکسته دوباره شکل میگیرند. آنروز عطیه بخاطر تمام شک های که در فکر خود خنثی ساخته بود خود را مقصر دانست و بیاد قضاوت اولین نگاه خود افتید که دختر را یک چهره ناخوشآیند معرفی کرده بود ولی عطیه نپذیرفته بود. بیاد گفته خواهر خود افتید که اولین نگاه آخرین نتیجه شناخت انسان هاست. بیاد گفته های نامزد اش افتید که مدوام عطیه را از همشینی با آن دختر منع میکرد. آرزو کرد که ای کاش پیش از ورود به پوهنتون معلومات کافی در مورد اطرافیان اش کسب میکرد ای کاش یکی از اعضای خانواده اش قبلا در پوهنتون بود و از اوضاع داخلی پوهنتون اطلاع میداشت اما باآنهم خوشحال بود به اینکه گول بزرگتر آن دختر را نخورده بود خوشحال بود ازینکه توانسته بود عبرت بزرگی از زندگی بگیرد.
در حدود یکسال از آن حوادث گذشته بود و معلوم میشد که گویا فراموش شده است. روزی عطیه کتاب سینوهه نوشته میکا والتری را مطالعه میکرد رسید به قسمتی که کایا با سینوهه خداحافظی میکند و میگوید : (من هم رازی را در دل دارم، خیلی وسوسه شدم که این روز ها آنرا به تو بگویم، ولی حالا بهتر میتوانم آنرا با خود نگه دارم چون انسان ها ظرفیت نگه داشتن اسرار را ندارند و بهتر است آن را در دل خود نگه دارم چون ایمن تر است). با خواندن این متن تمام دشمنی دوست نما در حد یک ثانیه با جمع بندی اینکه پست ترین انسان ها کسانی هستند که راز دوستی را به هنگام دشمنی فاش میسازند از ذهن عطیه عبور کرد.
 
خیانت ها هیچ وقت فراموش نمیشوند حتما یک روزی یک کسی حتی یک کتابی یک متنی آنها را بیاد ما میآورد پس چی خوب است که از خود ما تصویری خوبی در اذعان دیگران بکشیم و اینرا جز صداقت و راستی درمان نیست. 


لبخند جادویی مادرکلان


صبح به ادامه آذان و اقامه صدای پدرش مثل زنگ ساعت تنظیم شده بود. امروز هم چنان هنوز یک پهلوی گرم دیگر دور نداده بود که صدای پدر از خواب نازنین بیدار اش کرد آهسته آهسته که چشم باز میکرد حس میکرد اگرچه هوا تاریک اس اما صبح شده است. لاحول گفته از جایش که بلند شد سریع طهارت و نماز کرد و دوان دوان به اطاق مادرکلان داخل شد. بوی کریم که سراسر اطاق را فرا گرفته بود نشان میداد که مادر کلان نیز طاعات اش را ختم کرده و در حال ذکر است. عطیه که فقط 6 سال اش بود و هر روز یکی از سوره های قرآن یا دعا ها را حفظ میکرد خودش را رساند به بستر مادرکلان و آرام زیر کمپل در کنار مادر کلان قرار گرفت. همینکه مادرکلان اذکار اش را ختم کرد بعد از صبح بخیری به عطیه گفت که اول از آب دم خوانده قدری بنوشد و سپس درس های خود را مرور کند عطیه تمام سوره های حفظ شده خود را یک به یک قرائت کرد و مادر کلان بعد از هر قربان و صدقه؛ ازش خواست تا خود را آرام بگیرد. عطیه و مادر کلان که هردو منتظر صبحانه بودند تا رسیدن صبحانه خواستند خود را به آرامش برسانند و درین میان مادرکلان پینَکی رفت. دل عطیه مثل یخ شکسته تکان خورد و به بسیار آهسته گی روی خود را نزدیک مادر کلان کرد تا ببینند که مادر کلان دوستداشتنی اش نفس میکشد یا خیر. پس از اینکه مطمئن شد دست های مادر کلان را با دست های کوچک خود گرفت و با خود گفت: شکر زنده است!
عطیه که صدای خش خش پای مادر و خواهر هایش را شنید از جا بلند شد سپس یک جرعه بیشتر از آب دم کرده مادر کلان نوشید و نزد مادرش رفت. مادرش یک بشقاب پر از حلوا را که حتی بوی اش درآن هوای سرد انسان را گرم میساخت به دست عطیه داد و خودش دیگر وسایل صبحانه را آماده کرده داخل اطاق آورد. درین میان خواهر ها یکی پی دیگری به جم و جور کردن اطاق مصروف شدن و عطیه به مادر خود میدید که چگونه برای همه دسترخوان صبحانه را می گسترداند. عطیه که یکی یکی پیاله های چای را بین همه گی تقسیم میکرد متوجه شد که یک چوبک شمعه روی چای ایستاده است و جلمبان گلمبان اینطرف و آنطرف حرکت میکند بی اختیار گفت: امروز مهمان میآید!
اگر چی اعضای خانواده به حرف اش توجه نکرده بودند ولی وی الی عصر منتظر مهمان بود اما هیچ کس تک ای به در نزد. از همان اول که با خواهر یکی بزرگتر از خودش نهایت صمیمی بود قصه کرد که چقدر امروز منتظر مهمان بود ولی هیچ کس نیامد. خواهرش که هوشیارتر از عطیه بود و میفهمید امروز، روز سیب چیدن است با یک چشم غَلط دادن عطیه تمام دختر های همسایه را با خودش به حویلی آورد تا بدین ترتیب انتظار عطیه بی ثمر نماند. هوا که سرد و طوفانی بود شاخه و برگ درخت بزرگ سیب را که سالهای زیادی در گوشه حویلی مادر کلان لم داده بود را به هر طرف می شوراند. و دختر ها بازهم با همان عقیده کودکانه خود ترانه : حیدرک جیلانی، شمال ها را تو رانی! را زمزمه میکردند تا سیب های پخته از تالاق درخت بیافتد.
دختر ها با لباس های آبی و گلابی خود دامن دامن سیب چیده بودند که مادرکلان سر راه شان سبز کرد. دختر ها ترسیده بودند اما همینکه مادر کلان لبخندی تازه ای به آنها زد فضای حویلی پر شد از صدای هووووووورا!



از جهانی تا ابدی

جهان آرا دختری سبزه چهره، تندخوی اما مهربان بود. مادر اش در هنگام تولد جهانی از دنیا رفته بود و تمام فامیل حتی اقارب نزدیک علاقه چندان برایش نداشتن چون همه جهان آرا را دلیل مرگ مادر اش میدانستند. جهانی با نبودن مادرش و رویه زشت اطرافیان غصه میخورد اما ازینکه دیگر دختر جوانی برای خودش شده بود تصمیم گرفت کسی را اجازه ندهد تا جای مادر اش را پر بسازد ازین جهت دست به آماده کردن جهیزیه خود زد. جهیز خود را میدوخت و با هر بخیه که به تکه ها وارد میکرد تصامیم بیشتری درذهن اش نمایان میشد. جهان آرا هنوز نامزد نشده بود حتی سرشته محفل نامزدی اش هم نبود اما با یک دنیا امیدی که به آینده داشت آمادگی خود را از همین اکنون اعلام میکرد و هر روز اوقات فراغت خود را اختصاص داده بود به دوختن جهیزیه های خود. در حدود دو بکس آهنی بزرگ را جهزیه آماده کرده بود.
از قضا خواستگاری داشت که با اصرار مکرر نتوانسته بود جهان آرا را بدست آورد. دلیل اش همیشه در اذعان مبهم باقی ماند ولی یک احتمال وجود داشت اینکه ممکن تعصب قومی مانع ایجاد یک رابطه فامیلی شده باشد. به هر صورت خواستگار محترم اگرچه جواب های رد پی در پی گرفته بود اما هنوز هم عقب نشینی نکرده در کمین بود. روزی از روز ها جهانی به عوض خواهرش خمیر را به نانوایی زنانه که نزدیک خانه شان بود میبرد اما از بخت بد اش نانوایی بیرو بارک میباشد انگار همه زن های منطقه در آن روز به نانوایی هجوم آورده بودن. در همین اثنا دو دختر جوان داخل نانوایی میشود و با چند سر صحبت که با جهانی باز میکنند ازش میخواهند تا حویلی شانرا که در پهلوی نانوایی قرار دارد نسبت به محل پر تجمع نانوایی ترجیع داده و با آنها به حویلی شان برود و جهانی هم قبول میکند.
جهانی که از خواستگار سر کشته خود خبری نداشته و حتی با آنها آشنایی نداشت دختر ها را نشناخته و وارد حویلی میشود. حین ورود به حویلی دهن اش خفه شده و با ضرب و شتم داخل خانه میاورند اش و بدون هیچ نوع معطلی به زودترین فرصت بدون درنظر گرفتن رضایت جهانی نکاح اش را با همان مرد خواستگار اش میبندند و اینگونه با دفن کردن آنهمه جهزیه با دستان خالی زندگی را آغاز میکند. در هنگام غروب آفتاب خواهرش متوجه میشود که نیامدن جهانی طولانی شد. سر و حال اش را از برادر و پدر میگیرد اما جهانی نیست. سه شب و روز طول میکشد تا جهانی را جستجو میکنند اما اوضاع قسمی بود که گویا جهانی دیگر بال کشیده و پرواز کرده تا اینکه شب سوم در تلیفون آنالوگ خانه زنگ میاید.
خواستگاری که دیگر عضو فامیل شان شده بود از پشت تلیفون احوال پرسی میکند و تمام ماجرا را قصه میکند. برادر جهانی که خون گرمتر شده میرفت وعده ملاقات با آنها را در شاه دو شمشیره داده ولی به شرطی که جهانی را با خود شان بیاورند تا جهانی تصمیم بگیرد که کی را انتخاب میکند؛ فامیل یا خسران؟ این همه حرف های بود که برادرش برای همسرش گفته بود اما نقشه اصلی از بین بردن جهانی در چشم دید همسرش بود تنها به این دلیل که نبودن اش در خانه برابر بود به با خاک کشانیدن خانواده پدر. فردا فرا رسید و همه گی به وعدگاه آمدن برادرش با تفنگچه اما همسرش بدون جهانی.
سالها گذشت جهانی با آن همه غم و درد فرزندانی در دامان پر مهر خود پرورش داد ولی روابط فامیلی هیچ سر و سامانی نگرفت. در حقیقت جهانی بد بخت هیچ وقت تقصیر نداشت اما همیشه قربانی بی رحمی اطرافیان خود شده بود. بی رحمی اطرافیان کم نبود که اینبار جنگ های داخلی با پرتاب راکت و هاوان به کلبه اش جان نازنین که از هر نوع مهر و محبت به دور مانده بود اش را میگیرد و جهانی را ابدی میسازد.
در جامعه ای که تعصب حرف اول را میزند یک جهانی نه که هزاران جهانی دیگر به ابدیت خواهد پیوست


۱۳۹۷ دی ۳, دوشنبه

دلتنگی مثل کاغذ مجاله شده

امروز قلم برداشتم تا دلتنگی هایم را دانه به دانه برایت بنویسم رفتم کنار پنجره قلم کاغذی که از دیروز در جیب هایم مچاله شده بودند را کشیدم. همین که نوشتم: (عزیز ترین همسر دنیا!) دروازه اطاق بدون تک تک باز شد یکی آمد و مثل وز وز زنبور چند تا جِرت و پِرت گفت و رفت. این آمد و رفت من و تو را یکساعت دور نگه داشت.
دوباره که دست به قلم کشیدم هنوز نقطه نگذاشته بودم که اینبار دَر کوچه تک تک شد هنوز کلمه های زیادی داشتم برای نوشتن اما باید میرفتم چای دم میکردم و از مهمان ناخواسته پذیرایی میکردم از جایم برخاستم و کاغذ مچاله شده را دوباره به جیب کردم یادم آمد که این کاغذ یک هفته هموار شده و مچاله شده یعنی این روز اول نبود که میخواستم برایت بنویسم دلتنگی ام تازۀ هفته گذشته بود که هر روز جمع شده و جمع شده به یک کوه تبدیل شده بودند.
بی هیچ چون چرایی برگشتم به صالون و پذیرایی کردم. اینبار 24 ساعت از هم دور ماندیم و 24 سال دیگر هم به دلتنگی هایم افزود شده بود. شکر خدا حبیب اش رفت و میتوانستم دوباره برایت بنویسم کاغذ مچاله شده را یکبار دیگر از جیب کشیدم، طرفش دیدم یک فکر عمیق کردم که کدام یک از گفته های خود را بنویسم و چگونه برایت بگویم که دیریست همه برای باهم نبودن ما قد علم کردن دلم میشد آن یک ورق مچاله را یک کتاب برایت بنویسم اما نمیفهمم چطور شد یکباره دستهایم نوشت:
دلم برایت
تنگ شده
و
بس همین!



۱۳۹۷ آذر ۲۷, سه‌شنبه

چشم های حیران

همه گی با چشمان دنباله دار شان تعقیب اش میکردند دختر بیچاره از یک کنجی بر میخیست و بر کنجی دیگر از اطاق میخزید گه گاهی هم با صدای بلند اهل مجلس تکان میخورد و به خود میامد. منزوی بودن اش تنها یک دلیل داشت آنهم پرس و جو های اقارب از دیر پاییدن مرد بود. مرد یکسال شده بود که با مسافرت خود بین شان فاصله ایجاد کرده بود و زمینه مداخلات کس و ناکس را برای عطیه فراهم آورده بود دخترک از بس بهانه آورده بود دیگر توان نداشت با مردم رو در رو شود ازین بابت گوشه نشینی اختیار کرده بود و نمیخواست در مورد هر موضوعی اظهار نظر کند یا برای هر موضوعی آغاز گر شود تنها چیزی که در دوری همسر اش به فکر اش میرسید تخیل بود رفتن به گذشته و با خاطرات آن زندگی کردن یا هم رفتن به آینده و خیالپردازی کردن بود.
مجلس گرم یی بود تمام اقارب دور هم جمع شده بودند هرکس موضوعی سر میکرد و سر عطیه مثل عقربه های ساعت تک تک کنان میچرخید تا وقتی که زمان تسلیم چشم های حیران اش شد: برگشته بود به گذشته روز های آشنایی با مرد روز های که چیزی از زندگی، روابط ، عشق و محبت نمیفهمید و یکی آمده بود تا برایش یاد آوری کند، چقدر این آمدن سر زنده اش ساخته بود؛ روزگارش رنگ و روی تازه گرفته بود مالامال عشق بود و مستی.
با صدای اطرافیان به فکر آمد که به هم چشم روشنی میدادند کمی بیشتر که دقت کرد آمدن مرد دقیق شده بود. از جایش پرید! مرد! میآید؟ کَی؟ کِی گفت؟ به دست یکی از سربازان نامه فرستاده بود و گفته است که اول جنوری دوره عسکری اش تمام میشود و دوباره برمیگردد به خانه و همسرش. چشم های که چند لحظه قبل از فرط انتظار به حیرت افتاده بود اینبار از شور و شوق زیاد به کاسه های پر از آب میمانست. مادرش را محکم در آغوش کشید سپس در وسط خانه چرخی زد باز هم چرخ زد و سماع کنان گفت:
[1]مُرده بودم زنده شدم گریه بُدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
گفت مرا دولت نو، راه مرو رنجه مشو
زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم....



[1] بخشی از غزل دیوان شمس مولانا

مرور خاطرات

امروز همینکه چشمهایم را باز کردم از زیر نظرم خطور کردی ولی به خود نگرفتم برخاستم و با تمام خستگی های روحی خود کارهای اولیه صبح را انجام دادم. آخرین کارم جمع و جور کردن گل و گلدانهای خانه بود. دانه دانه که با دستهایم لمس شان میکردم گویی هرکدام با من سر صحبت داشتن مثل گل سفید! که یکبار دیگر عشق تو را برایم یادآوری کرد من هم با تمام بی تفاوتی های خود در عمق خیالات فرورفتم به آرزوهای که روزی به جرم برآورده نشدن دفن شان کرده بودم. بلی دوباره مرور ات کردم همینقدر شکسته همینقدر بی صدا.

۱۳۹۷ آذر ۲۵, یکشنبه

یلدا و یار اش

هوا کم کم رو به تاریک شدن میکرد. مثل هر شب بی برقی دیگر مادرش عطیه را صدا زد تا الیکن و شیشه هایش را پاک کند. عطیه که از تاریکی وحشت داشت؛ قبل از تاریک شدن هوا دوان دوان به چهار طرف خانه دنبال صافی الیکن ها گشت اما نتوانست پیدا کند. با خود فکر میکرد تا اینکه به یاد کاغذ افتاد. یک توته کاغذ یک بشکه تیل دیزل و سه الیکن سر سفه حویلی در جلوش قرار داد. دست های عطیه که از شدت سرما سرد و بی حس شده بودن اول کمی با کُه دهن خود آنها را گرم کرد سپس شیشه ها را کنار گذاشت, پلته های الیکن ها را امتحان کرد که درست باشد دوباره به آنها تیل اضافه کرد همینکه سر تیلدانی را بسته کرد متوجه شد که هوا امشب سریعتر تاریک میشود با عجله فراوان شیشه ها را کُه کرده با کاغذ ها براق کرد و به الیکن ها گذاشت سپس پلته ها را روشن کرد. هوا که به صورت کامل تاریک شده بود حس کرد که نه تنها هوا تاریک است بلکه بوی برف نیز به مشام میرسد مستقیما با فکر خود تقویم را ورق زد وقتی با انگشت های سرد و یخ زده خود روز ها را می شمرد دریافت که آخرین روز خزان در حال ختم شدن است.
ها! یلدا! خدایا چطور شد که فراموش کردم امشب، شب یلدا است؟ عطیه که از سال پار منتظر یگانه شریک زندگی اش بود و آمدن اش تصادف کرده بود به شب یلدا. شب ها و روز ها را تا آمدن یلدا به بهانه رسیدن به همسرش شمار کرده بود چطور توانسته بود در عین روز فراموش اش کند.
اما هنوز دیر نشده بود. شب یلدایی تازه آغاز شده بود و قرار بود ساعت نصف شب همسرش که یکسال از ندیدن شان گذشته بود دوباره به خانه و کاشانه خود و در آغوش همسر خود بازگردد. عطیه با عجله، تمام الیکن ها را به اطاق ها تقسیم کرد و یکی را با خودش به آشپز خانه برد. در وسط راه به مادرش گفت که امشب ترتیبات غذا را خودش میگیرد. وقتی وارد آشپزخانه شد همه حرف های مادرکلان در گوش هایش زمزمه شد: برنج! مرغ! انار! و اجیل از میوه های خشک حتم شب یلدایی است. عطیه که پیش ازین هیچ تجربه ای در آشپزی مناسبتی را نداشت دست و پاچه شد اما کم کم که دقیقه ها می گذشت همه چیز دانه دانه آماده میشدن تا اینکه عطیه صدا زد: زید! دست ها را بشور که غذا آماده است. در همین اثنا ده انگشت قد و نیم قد چشمهایش را بست و در گوشش زمزمه کرد: سفره را هم هموار کنم زندگیم؟
عطیه که بعد از سالها انتظار صدای همسرش را شنیده بود فریاد زد: مرد!! و خودش را در آغوش گرم همسرش پنهان کرد یلدایی که دیگران را برای دیدن خورشید در انتظار میگذارد, اینبار انتظار عطیه را پایان بخشیده بود. با اشک های گرم و پر از شوق و با گلو پر از بغض خود گفت: بلی عزیزم سفره را هموار کن.

صد تا یلدای دیگر هم اگر بیاید گرانتر از انتظار کشیدن برای عزیزان ما نمیگذرد و هزاران خورشید دیگر اگر طلوع کند به اندازه دیدن کسانیکه دوست شان داریم دل های ما را روشن نمی‌سازد 😍




stopping expectation


I have never remembered my birthday party just that one time. Actually regarding to my religion what can familiar us with infidel it has sin and birthday celebration is one of that. So because of that my religious family did not celebrate my birthday until one night when I forced my father to buy me birthday cake. I thought he will bring Wow! what a nice cake! but unfortunately my father brought a simple cake without candles 😃 when they came and I took a look to plastic I was disappointed but never ever show it to my face. I tried to be happy but I still never forget my that emotion and my that strange feeling.
After that I saw which exactly my birthday is not important for anyone even for my family. Cause it happened several time they forget my birthday date too. It was not limited to my family the same my friend cycle repeated again and again. I am still one who never forget my close relations birthday or special days but I always forget from others side. So now I could convince my self to stop expectation from others. 😊🤗
from now I am feeling free and independent 🙆




نان و پیاز, پیشانی باز


قدرت زبان دوم جهان است اما حیرت انگیز بود که چگونه توانسته بودند با فقط یک شهروندی عادی بدون در نظرداشت قواعد شهر نشینی به دور از مدنیت یک شهر در زمین دولتی درین مدت طولانی مسکن گزین شوند
در حومه شهر; محلی که فرهنگ شهر نشینی اولویت قراردارد توانسته بودند مانند انسان های قرون اولیه با تمام و کمال قناعت زندگی کنند
نقطه عطفم ذغال فروش ها هستند همانهایی که امروز گذر زمان را بدون در نظرداشت تجملات یا حتی قوانین و قواعد زیر سوال بردند اطفال قد و نیم قد با دست ها و روی غوطه ور در سیاهی درین هوایی سرد دور آتش گرم حلقه زده با تمام شوق نوبتوار یک جواری را بین هم قسمت میکنند و لبخند بر روی لبهایشان نقش میبندد وقتی متوجه نشستن لبخند بر روی لبهای خود شدم این جمله بیادم آمد (نان و پیاز پیشانی باز)



جشن تربوز

همۀ ما منتظر پدرم بودیم. همینکه ساعت 5 عصر دروازه تک تک میشد چُغولی ُچغولی همۀ ما از دروازه و پشت پرده های کلکین خانه میدیدم که کوچه کی است؟ اگر پدرم میبود اول دست هایش را نگاه میکردیم که چه چیزی با خودش آورده. وای! به روزی که پدرم با دستان خالی از وظیفه می آمد آنگاه با یک سلام خشک و خالی بدرقه میکردیم و هیچ کس تا اینکه پدرم سر صحبت باز میکرد از لام تا کام چیزی نمیگفت.
اما روزی که پدرم با دستان پُر وارد خانه می شد آن هم تربوز! در خانه جشن بود. تمام کارها با سرعت انجام میشد تا به زودترین فرصت نوبت به تربوز برسد.
به! به! تربوز هم رسید! کسانیکه چشم های خود را به یک قسمت خاص دوخته بودن نسبت به همه بسیار عجله داشتند مثلاً خواهر کوچکم که آماده باش چشم سرخ کرده بود به چوبک تربوز تا همینکه مادرم توته کرد از هوا بقاپد اش.
همه گی حلقه می زدن، تربوز صاحب در وسط مجلس قرار می گرفت. مثل همیشه بازهم پدرم میپرسید: توته کنیم یا قاش قاش؟ هنوز حرف پدرم ختم نمیشد که همه صدا میزدن: قاااش!.
تربوز که قسمت میشد فکر همه میرفت به روز کَندِی....که مادر و پدرم با یک عالم بار و بستره شان چهار طفل قد و نیم قد هم باخود به مهمانی دِه میبردند. فاصله سرک الی قلعه حدود دو ساعت بود و در وسط راه یک سِیل بُر کلان وجود داشت که به زبان پشتو برایش میگویند "کَندِی". آنروز که همه ذله و مانده به طرف قلعه روان بودیم، رسیدیم به کَندِی؛ در مابین آن که پائین شدیم پدرم گفت باید چند دقیقه مانده گی بگیریم سپس از بار و بستره یک دانه تربوز کشید، چون آنروز پنجه و ظرف همرای ما نبود به ناچار تربوز را قاش قاش کردیم.
تا هنوز گاه گاهی به کَیف همان روز خوردن تربوز را اینگونه جشن میگیریم.